یه بیماری سخت
سلام زیاد حال ندارم خالصه و مفید میگم این پست از زبونه مامانه نیکانه . 4شنبه صبح بیدار شدیم مثل همیشه بریم سر کار دیدم سر دردم هر طوری بود تا ظهر تحمل کردم . نیکانم از مهد آمد بیحال بود که گرفت خوابید ما هم غذا خوریم خوابیدیم تا عصری خواب بودیم بیدار شدم غذای نیکانو دادم طفلی خوبم خورد .2تاییمون سر درد داشتیم من که مغزم داشت میامد تو حلقم همش دعا میکردم نیکان مثل من نباشه بابایش همش سرشو ماساز(به خدا حرفه آخر این کامه رو لب تاب من نمی نویسه شما درست بخونین)میداد
باز خوابید ساعتای 9 بچم بالا آورد سر راحتتر تونست بخوابه منم از این ور از سر درد می خوام سرمو بکوبم تو دیوار تا ساعت 12 که طاقتم تمام شده بود رفتیم اورزانس و 3 تا آمپول خوردم و یه مشت دارو دادن جاتون خالی انگارنه انگار تا جمعه عصر همون جور بودم اینم بگم 5شنبه نیکان خوب شد اما احتیاتا نبردیمش مهد.
همه اینا رو گفتم که از گل پسرم تشکر کنم آخه شما نمی دونین چه آقایی بوده همش تو خونه پیشه مامانش بوده و از من مراقبت میکرده اصلا هم سرو صدا نکرده . آروم اروم واسه خودش بازی میکرده .یهویی واسم آب مییاورد می گفت بخور مامان خوب میشی. تازه قرصامم میزاشته دهنم جیگرتو بخورم اینقدر به فکر مامانی.همش میامد بوسم میکرد و میگفت مامان دوست دارم عاشقتم .میامد میکفت راستی واست کادو خریدم ها می رفت تو اتاقش یه چیزی برمی داشت مییاورد 2 بار این کارو کرد
قربون پسرررررررررررررر مهربونمممممممممممممممممممممممممم