یه خاطره
سلام مامانی .اول اینو بگم بابایی دیروز مشهد بود با بابابزرگ بیجاری رفته بودن .جای بابایی خالی بود خدا رو شکرساعتای 1 شب رسیدن به سلامتی.دیشب یه قلطی زدی تو خواب منم برگشتم ببینم که پتو از روت کنار نرفته باشه با این که تاریک بود ولی احساس کردم کلت رو حواست باز گفتم نه حتما پتو اینطوری جمع شده خالصه آمدم جلوت می بینم به شکم شدی و سرت بالاست و 2 تا دستت زیر چونت مثل موقع هایی که تلوزیون میبینی شاخ درآوردم این طرز خوابیدنه .ولی اینقدر بامزه بود با اینکه بابای خسته رسیده بود و تازه دلشو خواب برده بود بیدارش کردم ببینتت .یه بوس محکم ازت خوردمو برگردوندمت رو بالشتت
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی