سفر مامان و پسر به مشهد
سلام عزيزم .مامان جون و باباجون دوباره مشهد بودن به خاطر كاراي خونه جديدي كه خريده بودن .منو تو هم با خاله راضي اينا راهي مشهد شديم بابايي چون كار داشت نتونست بياد.خيلي خوش گذشت فقط جاي بابايي خالي بود.مثلا قرار بود 2 شنبه برگرديم.اما تا 4 شنبه موندگار شديم آخه باباجون فشار خون داره و 2 شنبه خ.ن دماغ شدن ولي اصلا خون بند نمييامد خيلي همه هول كرديم با علي اقا رفتن بيمارستان سر رگ رو سوزونده بودن شكر خدا بهتر شدن.از اين اتفاق و فضوليا و كل كل كردناي تو و پزهام كه بگذريم خيلي خ.ش گذشت.دل بابايي كه كه خيلي واسمون تنگ شده بود همش ميگفت تو رو خدا برگردين طاقت دوريتونو ندارم.باعث شد قدر ما رو بدونه.البته ما هم دلمون واسش تنگ شده بود يه شب مي خواستي با تبلتم فيلم ببيني عكس بابايي رو صفحه گوشيم ديدي يهو همچي مظلومانه گفتي آخيي دلم واسه بابام تنگ شده .قربون اون دل كوچيمت برم مادر.من دوربين نبردم عكسي ندارم خاله جون از عكسات بزار لطفا