درددلهای مامانی
سلااااااااااام دوستای خوب دو سه روزی نبودم هیچ کسم سراغ ما رو نگرفتاول میخوام با پسرم درد دل کنم آخه مامان من جمعه با مادرجون اینا رفتم مشهد عروسی پسر عموم .بابایی اینجا کار داشت نمی تونست بیاد ما هم که صبح جمعه رفتیم قرار بود شب بریم عوسی فردا هم بیایم واسه همین بابا مجید گفت نیکان پیش من باشه که توی راه اذیت نشه منم چون دیدم برای تو بهتره قبول کردم اما خیلی ناراحت بودم روز بعدم همه گفتن این همه راه آمدیم یه شب دیگه هم واستیم آخه فرداشم تعطیل رسمی بود واسه همین دلم قد یه دنیا واست تنگ شده بود ( عزیزم نفسم وقتی بزرگ شدی اینو خوندی بدون هر کاری کردم به خاطر راحتی تو بوده نه خودم و منو ببخش بدون جز تو هیچ چیز دیگه ای برام ارزش نداره )شنبه هم که بهت زنگ زدم خیلی ناراحت بودی بهم گفتی شمکت درد میکنه که بابایی حاضرت کرده بود ببرتت دکتر که توی راه گفتی خوب شدمو بابایی رو منصرف کردی منم دوباره زنگ زدم گفتی شکمم خوب شده منم خیالم راحت شد ظهر ها هم که میرفتین خونه بابابزرگ بیجاری و کلی با عمو میلادت بازی میکردی و سرت شلوغ بوده واسه خودت تا اینکه یک شنبه راه افتادیمو ساعتای ٨ شب رسیدیم تو خیلی خوب و سر حال بودی منم که بغلو بوست کردم عروسک لاکپشتهای اینجا با دو تا پیرهن خوشکل واسه عیدت خریدم که حسابی خوشت امد خلاصهههههههههه خوابیدیم ساعت ٤ طبح با گریه از خواب بیدارشدی و دیدم تمام بدنت و صورت برگ گلت ریخته بیرون وحشت کردم اول فکر کردم آبله مرغان گرفتی همش هم میگفتی مامان بخارون کم کم دمنه ها بهم وصل شدو تمهم بدنت گل گل قرمز شد احساس کردم کهیر زدیچشمت روز بد نبینه تا دم دمای صبح میخاروندمت تا کم کم خوابت برد صبح بردیمت دکتر گفت احتمالا به چیزی حساسیت داشته من که خیلی غصه خوردم حلا باید ببینیم چی خوردی که اینجوریت کرده راستی اینم بگم که بابایی گفت شب قبلم همینطوری شدی ولی صبح خوب شدی .ازت عکسم گرفتم امیدوارم دوباره اینطوری نشی
همش میگفتی یه چشب بزن خوب بشه منم واسه دلخو ش کردنت به شمکت چسب زدم
اینجا بعد از دکتر اینم لاکپشتهای اینجایی که واست خریدم
اینو بدون دوست دارم تمام دردهای عالم سراغم بیاد ولی تو هیچ وقت درد نکشی