تولد تولد تولد بابایییییی
سلام کلی حرف دارم هفته پیش ما اسباب کشی داشتیم وای نمی دونیم چقدر خسته کننده شده بود منم که اصلا خونه بابا جون موندیم با مامانی و بابایی میرفتم البته اذیتشون نمی کردم ولی خودم خیلی خسته می شدم تازه اینو بگم که رفتیم طبقه پایین خونه بابا جون و من کلی خوش به حالم شده جمعه هم که تولد بابا مجید بود و مامانمم که تو این خونه چشمش به گازش افتاده بودو هنرنماییاش گل کرده بود کیک تولد بابایی رو خودش پخت(اخه اون خونمون گاز رو کابینتی داشت و مامانم از نعمت فر محروم بود مایکروفرم که به نظر مامانی اصلا جای فرو نمی گیره) خلاصه از ظهرش مامانم گیر کارا بود واسه شامم قرار پیراشکی بود ولی مامانی هنوز یه مقداری خسته اسباب کشیی و کوکوی 2رنگ درست کرد .خاله راضی هم که سخت درگیر امتحاناشه و از خونه کم می یاد بیرون مامانی چیزی بهش نگفت تا بتونه راحت درسش رو بخونه جاشون خیلی خالی بود آخه تولدامون معمولا با باباجون و مامان جون و خاله اینا برگزار می شد معمولا.یه پیرهن خوشکلم مامانی کادو گرفته بود هر وقت بپوشه عکسش رو می زارم باباجون و مامان جون پول نقد دادن مثل همیشه مارو شرمنده کردن خاله راضی جونم روز بعدش به بابایی کارت هدیه دادن و هرچی گفتیم بابا نمی خواد گوش نکردن که ما موندیمو شرمندگی ان شالاه جبران کنیم