محمد نيكانمحمد نيكان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 28 روز سن داره

نیکان تک ستاره شبهای من

من گم شدممممم

1392/4/26 12:43
نویسنده : مامان مرضیه
202 بازدید
اشتراک گذاری

روز د

وم ماه رضون بابایی و مامانی و خاله اینا رفتیم پیست پیاده روی و منم که دوچرخه سواری میکردم

سر برگشت چون سراشیبی بود من یه کم جلوتر افتادم مامانم یه لحظه دید من که دیده نمی شم فکر کرد من پشت سر با بابایی هستم ازش سوال کرد دید نه بابایی هم فکر می کرده من جلوتر دارم میرم مامانی هم که خاله ایمانه رو دیده بود با اونا قدم می زد ازشون خدافظی می کنه و بدو بدو مییاد جلو تا منو پیدا کنه و نخیر از من خبری نبود تو مسیرم از همه می پرسیده پسری با دوچرخه قرمز ندیدین

همه می گفتن نه خلاصه بابایی هم دوان دوان آمد و دید نه اثری از من نیست دیگه خیلی نگران شدن با علی آقا سوار ماشین شدن و افتادن دنباله من .مامانی بیچاره هم که داشت سعی میکرد جلوی اشکاشو بگیره همچنان سراسیمه و دوان دوان دنبال من می چرخید و به دوچرخه ایها می گفت تندتر برن جلو و ببینن بچه ای در حال گریه نیست تا چشم مامانی به امیر حسین و آتناو آیناز جون بچه های دایی بابایی مییفته که اونا هم که از بالا مییامدن اصلا منو ندیده بودن وای مامانمو میگی دیگه واقعا وحشت کرده بود طفلکی امیرحسینم با دوچرخش افتاد دنبال من.مامانم کنار آتنا جون وایستاد تا نفسش بالا بیاد .چند لحظه بعد بابایی بوق زد مامانی هم دید من تو ماشینم کلی ذوق کرد و بغل و بوسسسسسس.نگو من بیچاره نمی دونم چه جوری به یه طرف دیگه می رفتم خلاف جهت بقیه کلی مسیر و از ترسم رکاب زدم تو سر بالایی دنبال مامان و بابام که شب به بابایی گفتم پاهام درد میکنه واسم ماساز بده.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)