امروز بچه هاي مهدتونو قرار بود ببرن پارك توحيد از 9 تا 12 كلي بازي و شادي.شب با هم رفتيم كلي واست خوراكي خريدم و تو كيفت گذاشتم خوابيدي. صبحم بيدارت كردم زودتر از هر روز تا به سرويس برسي موقع پوشيدن كفش شروع كردي به نق زدن و كم كم گريه شروع شد كه نه من مي خوام با تو بيام .منم كه حاضر نبودم قرار بود بابايي اول تو رو برسونه تا دير نرسي بعد بياد دنبالم بريم سفره عروسمو از تالار جمع كنم بعد از يه ربع كه گريه كردي و چسبيدي به بغلم و پا تو تو يه كفش كردي كه ميخوام با تو بيام به زور دادن تبلت بهت كه تا برسي مهد باهاش بازي كني رفتي با بابايي.ديدم بابايي دير كرد زنگ زدم بهش ميبينم صداي گريت ميياد و خانومتم هر چي ميگه نيكان جون بيا بريم بهت خوش ميگذره...