محمد نيكانمحمد نيكان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 16 روز سن داره

نیکان تک ستاره شبهای من

اين چند وقت . ماه رمضون

يعني خاك بر سر من با اين دوستام 10 روز بيشتر نيستم يكي نگفت مرده اي يا زنده .فقط مييان كل كائنات ما رو از خودتون ميكنين ميرين ديگه .مطلب نبود بيخيال احوالپرسي. تولد برديا رو قبل ماه رمضون داشتيم ژسر دختر عموي من تو خونه جديدشون .خونشونم خيلي شيك بود . ماه رمضونم مبارك به تمام روزه داراي عزيز سر سفره افطار و سحر ما رو از دعاي خيرتون بي نسيب نزارين البته معرفتاتون زياد حتما دعا ميكنين منو رقيه جون روز صحبتم با تو بود بي معرفت .حالا خواننده هاي خاموش كه هيچي   ...
17 تير 1393

ميلاد امام زمان مبارك

سلام گل گلي مامان.جمعه تولد امام زمان بود منم كه واي اين چند روز سرم شلوغ بود الانم دارم از بدن درد ميميرم به خدا.ولي باز همين كه كار مشتريام به خوبي انجام شد خدا رو شكر.مهمترين اتفاق اين كه خاله راضي نظر قلور داشت كه 5 شنبه رفتيم كمك شبم همونجا خوابيديم و صبح زود قلور ها رو كشيديم و پخش كرديم خيلي خيلي هم خوشمزه شده بود خدا قبول كنه ايشالاه.با تبلتم چند تا عكس گرفتم سيستمم باز نمكنه حالا اگه درست شد ميزارم حتما ...
25 خرداد 1393

3روز تعطيلي و تولد بابايي

سلام جيگر مامان 3 روز تعطيل بود بيشترشو تو خونه بوديم امروزم 17 خرداد93 تولد 33سالگي باباييو منم تصميم گرفتم ديشب واسش تولد بگيرم چون تو خونه بودم و ميتونستم به كارام برسم .به بابايي گفتم دوستاتو جمع كن جمعه بريم بيجار قصد داشتم كيك آماده كنم ببرم همونجا سورپرايزش كنم و با دوستان تولد بگيريم كه هر كي گرفتار بوده و كنسل شد .شب جمعه مادرجون بيجاري گفت فردا بريم بيجار سقف خونه رو ميخوان درست كنن ما هم چون ماشين نداريم گفتيم نمييايم بعد بابايي تصميم گرفت با اونا بره و ظهر بياد دنبال منو تو.كه چون حوصلشو نداشتم گفتم ما نمييايم .از فرصت استفاده كردمو شروع كردم به پختن كيك و ژله .عمه هم كه بابايي گفت نيامده اگر نه ما هم ميرفتيم و اونج...
17 خرداد 1393

جشن پايان سال تحصيل 92-93

سلام گل پسر مامان .ديروز جشن پايان سالت بود آمفي تاتر هلال احمر بسيار جشن عالي برگزار شد همه چي عالي بود مجري هم آقاي سيامي بود كه جشنها رو بسيار شاد و مفرح برگزار ميكنه شما بچه هام كه حرف نئاشتين همه برنامه هاشونو علي اجرا كردن .تو كه نگو با اون كت شلوار سفيدت همه عاشقت شده بودن همه شعر هاتم خيلي خوب خوندي من كه بهت افتخار كردم جيگر مامانننننننننننن. به ترتيب از راست يكتا. آرتين. محمد امين. گل پسر مامان.عرفان اون سيبيلو هم از ترم بالاييا بود مثلا بابا شده بود آخه شعر پدر و ميخوندين قربون پسر سيبيم بشم شعر سيبو به تنهاي خيلي خوب اجرا كرذي اينجا هم كت در آمده ديگه و اينقدر با بچه ها دور سالن بدو بدو...
10 خرداد 1393

اين چند روز

سلام پسرشيطونه ماماني.بابا مجيد دوباره با پدر جون رفته تهران دنبال كار اداري اين تهران رفتنا كي ميخواد تموم شه نميدونم ظاهرا تمومي نداره .شنبه رفتن ايشالاه امروز كارشون تموم شه(الان 4 شنبه ست) .عيدو پيشمون نبود حالمون گرفته شد .از اون طرف باباي جاري مشهد فوت كرده عمه و مادرجون بيجاري هم رفتن تعزيه مشهد.منم كه به خاطر رزرو لباس مشتريم نتونستم برم اگر نه دلم ميخولست برم. عمو ميلاد و ديروز گفته بودم بياد خونمون عصرم تو كلي با عمو كارتن نگاه كردي و بعدم تو حياط توپ بازي 27 تا گل زدي به عمو كه دهنش وا مونده بود .واسه شبم پيتزا قيفي درست كردم خيلي خوب شد فقط ديروز خيلي خسته شدم قربونش برم من روزاي تعطيلم استراحت ندارم.راستي شب قبلم با خال...
7 خرداد 1393

شيرين كاريياي نيكان

سلا پسمل خوشكلم كه هميشه در حال شيرين زبوني و مسخره بازي هستي اين عكس مال يه ماه قبله فكر كنم تو آشپزخونه بودم ديدم يهويي آمدي تو ميگي سلام بابايي اومد برگشتم ميبينم لباساي بابا رو پوشيدي واي چقدر واست بزرگ بود ولي خيلي با مزه شده بودي منم ازت عكس گرفتم مسخره ي مامان مرد كوچولوي من ...
7 خرداد 1393

آخر هفته

4 شنبه جشن پايان سال مهرانا جون بود كه از چند روز قبلش دعوت كرده بود يه كادو واسش تهيه كردم و با هم رفتيم ماماني.وسطاي جشن خاله راضي هم آمد مهرانا جونم يه دكلمه خيلي عالي اجرا كرد .جشنم هتل كوهستان بود چند تا عكس دم در از تو و پرهام گرفتم كه بعدا ميزارم 5 شنبه هم چون بابايي قول بيجار رو به دوستاش داده بود .هماهنگ كرد و با عمو عليرضا و عمو علي ساعتاي 9/5 رفتيم خيلي هوا عالي بود و واقعا خوش گذشت درختاي باغ پر گل محمدي بود وبوش فضا رو عطراگين كرده بود ايشالاه عكساشو ميزارم ژ اين سبد گل محمدي تقديم به همه دوستاي گلمممممممممم اينم 3 تا وروجك   ...
30 ارديبهشت 1393

مسابقه دوچرخه سواري پدر و پسر

ديروز به مناسبت ميلاد امام علي مسابقه دوچرخه سواري پدر و پسر بود كه بابايي هفته پيش اسم نوشته بود وساعت 4 هم در ايستگاه سلامت قرار بود برگزار بشه.منو نيكان و بابايي يه رب به 4 اونجا بوديم هوا خيلي گرم بود كم كم مردم با دوچرخه هاشون مييامدن .الهي قربونت بشم كه استرس گرفته بودي گفتي مامان من نميخوام دوچرخه سواري كنم دلشوره دارم.منم سعي كريم آرومت كنم كه مثل هميشه كه دوچرخه سواري ميكني ي همونطوره و اصلا ترس نداره و...... من نميتونستم واسه مسابقه بمونم چون شوهر عمت ساعت 5 از كربلا مييومد و گفتم لااقل من باشم باهاتون خدافظي كردم و نشد مسابقه دادن پسر خوشكلمو ببينم ضاهرا اولين نفر هم شما بودين هر دو با هم شروع ميكردين گفته بودن بابا تا ميتونه زود...
29 ارديبهشت 1393