محمد نيكانمحمد نيكان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 19 روز سن داره

نیکان تک ستاره شبهای من

عكسهاي بچه ها

عكسا خيلي زياده تصميم گرفتم تو چند تا پست بزارم .بچه ها كلي بلزي كدن و واقعا خوش گدشت بهشون هر گوشه اي رو نگاه ميكردي چند تا رو ميديدي كه خيلي خوشكل در حال بازي با هم بودنواينم بگم محمد امين و آرتين هم از دوستاي صميمي هم تو مهد كودك هستن كه دعوتشون كردن و لطف كرده بودن و آمده بودن و خيلي نيكان و منو خوشحال كردن جلوييه محمد امين دوست صميميت تو مهد كودكه مامان جون اينم آرتين جان كه به جمعتون پيوست اينم پرهام ورووجك كه نميزاشت اصلا ازش عكس بگيريم     يزدان جان و آرتين جان     ...
28 آذر 1393

تولد 5 سالگي نيكان با تم بن 10

سلام گلابي مامان.امسال بهت قول يه تولد بلند و داده بودم 24 روز تولدت بود .چ.ن شرايطمون خيلي مناسب نبود و همش درگير كاراي خونه هستيم بابا هم در گير كارا كاري خودش تقريبا از گرفتن تولد منصرف شده بودم كه يهو عزمم و جمع كردم گفتم امسال به هر قيمتي شده بايد تولدتو بلند بگيرم .آخه ماماني گرفتاريياي ما كه تمومي نداره .تصميم گرفتم تولدتو خانه كودك بگيرم چون نزديك 48 ام هم ميشد بزن و بزقص كه نميشد كرد گفتم اونجا بچه ها چند ساعتي رو خوش باشن .تازه 24 كه تولدت بود تصميم قطعي شد براهمين 2 روز بعدش مراسم برگزار شد يعني 4 شنبه .بچه هام كه 5 شنبه ها تعطيلن و با خيال راحت بياين.با اين كه به من خيلي فشار آمد و همش در حال بدو بدو بودم اما خدا رو شگر همه چي عا...
28 آذر 1393

يه خاطره خوش

سلام گل گلكم.مامان قربونت بشه كه ديروز همش ميگفتي مامانه خوشكلم دوست دارم .باز من از خوشحالي جيغ ميزدم وباز ميومدي ميگفتي ماماني تو جيگر مني باز من ذوق ميكردم.خب حالا بگذريم  ديشب جونم برات بگه كه دوستاي دبيرستانمو كه از طريق وايبر با هم در لرتباط بوديم قرار شد بيان مزون همو ببينيم واي نميدوني چقدر خوش گذشت كلي خنديديم ماشالاه بچه ها انگار همون دختراي جوون دبيرستانين خيلي به هممون خوش گدشت كلي شارژ شديم مغازه كه رو هوا بود از خنده هاي ما .منم كيك زبرا و ژله آماده كردم واسه مهمونام كه خيلي خوششون آمده بود.دوستام 2 تاشونم دختر دارن كه واسشون تل سر آماده كرده بودم خيلي خوششون آمد و بهشون كادو دادم .يكي از شباي يه ياد ماندني عمرم بود. ...
20 آذر 1393

شيرين زبوني

سلام فسقلك.اين مطلبو يه بار نوشتم اينترنتم قطع شد همه پاك شد .الان خلاصه تر ميگم .هفته پيش باز دندونپزشكي داشتي.اينقدر حرفه اي شدي كه موقع آمپول يه آخ ساده هم نميگي اما من دلم واست كباب ميشه پسر شجاع من.به اون مامماسكي كه ترش ميدن دندونو خانم دكتر ميگه جارو برقي.اين بار فكر كنم از اون سر گردش داشت استفاده ميكرد خيلي بد صدا ميداد مستقيم رو خط اعصاب بود .خانم دكتر گفت واي نيكان جارو برقيمون چه صدايي ميده اين دفعه نه ؟تو هم سرتو تكون دادي .بعد چند دقيقه گفتي :خوب چرا همش از اين جاروبرقيه استفاده ميكني از وسايل ديگه هم استفاده كن خوب من .خانم دكتر .يونيك دندونپزشكي منفجر شديم تز خنده.خانم دكتر گفت چشم نيكان جون.اينم بگم 2 تا نقاشي خوشكل واسه خان...
25 آبان 1393

جمعه اي كه گذشت

سلام گل گلكم .شب جمعه بابايي كارش طول كشيد و خونه نيامد مهد تونم به دليل تعميرات 5 شنبه تعطيل بود و منو تو كل روز و توخونه بوديم عصري يهني در واقع شب چ.ن 8.5 شد تا رفتيم .بردمت خانه بازي تو مدرس چ.ن پاركا كه ديگه شبا سردن.زنگ زديم خاله ذاضي هم آمدن .خلاصه يه يه ساعتي كلي بازي كردي واسه خودت .بعدم آمديم خونه.جمعه هم كه داشتي يه كليپ تو گوشيم هست نقاب حييونا رو صورت آدماست و شعر آقاي حكايتي رو ميخونن گفتي مامان از اينا واسم بخر . منم گفتم اين كه كاري نداره الان واست درست ميكنم با يه چيزايي كه تو خونه بود واست درست كردم كه كلي باهاش ذوق كردي .بعدشم شروع كردم واسه عصرونه كيك پختم. ...
17 آبان 1393

جمعه اي كه گذشت

سلام گل گلكم.من كه چون محرم شده كلا بيكارم.جمعه كلي هنر زدم واسه خودم كلوچه شكلاتي و كماچ بيرجندي و دسر آفتابگردون درست كردم . خدا نكنه من جو گير شم آخه بابايي صبح ميره تا شب گفتم كلوچه و كماچ خوبه ببره بين كار بخورن بيچاره ها اين مدل كلوچه خرسي مخصوص مخصوص جيگيل مامان كه به كمك هم درست كرديم فقط وسط شمكشو اومدي با خلال دندون مثلا دمكه به قول خودت گذاشتي گفتم نكن كه شكلاتاي وسطش باز ميشه ميريزه بيزون اما كو گوش شنوا ...
11 آبان 1393

سفر مامان و پسر به مشهد

سلام عزيزم .مامان جون و باباجون دوباره مشهد بودن به خاطر كاراي خونه جديدي كه خريده بودن .منو تو هم با خاله راضي اينا راهي مشهد شديم بابايي چون كار داشت نتونست بياد.خيلي خوش گذشت فقط جاي بابايي خالي بود.مثلا قرار بود 2 شنبه برگرديم.اما تا 4 شنبه موندگار شديم آخه باباجون فشار خون داره و 2 شنبه خ.ن دماغ شدن ولي اصلا خون بند نمييامد خيلي همه هول كرديم با علي اقا رفتن بيمارستان سر رگ رو سوزونده بودن شكر خدا بهتر شدن.از اين اتفاق و فضوليا و كل كل كردناي تو و پزهام كه بگذريم خيلي خ.ش گذشت.دل بابايي كه كه خيلي واسمون تنگ شده بود همش ميگفت تو رو خدا برگردين طاقت دوريتونو ندارم.باعث شد قدر ما رو بدونه .البته ما هم دلمون واسش تنگ شده بود يه شب مي خواست...
11 آبان 1393

بازگشت دايي جان از سفر حج

سلام گل گلكم 3 شنبه مراسم استقبال دايي جان .دايي بابايي كه قبلا گفته بودم رو داشتيم .به سلامتي با خانمشون كه به مكه مشرف شده بودن برگشتند .ايشالاه قسمت ما هم بشه .آمين.اينم نيكان قبل از استقبال با گلي كه واسشون خريده بودم اينم بت من آقا نيكان كه شب گذشته خريده بود و با خودش آورده بود   ...
24 مهر 1393

نيكان عنكبوتي

اين لباسا رو از مشهد واست گرفته بودم خيلي با مزه ميشي توش خوجمل مامان اينم ژله تزرزيقي كه البته قبلم نمونه ازش گذاشته بودم .دوباره واسه دعوتيه بچه هاي دايي حميد بابايي كه امسال مكه مشرف شده بون درست كردم .آتنا جون و آيناز جون و امير حسين جانو 5 شنبه گذشته سفره خانه آب و آتش تو بند عمرشاه دعوتشون كرديم خيلي خوش گذشت و اينم ژله اي درست كردم ناگفته نماند با همين دسته چلاقم درست كردم پدرم در آمد اينم عكس نيكاني تو تالار فيروزه روز عيد غدير ومن سفره داشتم تو رو هم با خودم برده بودم ...
22 مهر 1393

روز جهاني كودك

روز جهاني كودك و داشتيم كلي حرف زدم راجع بهش موقع عكسا گير كرد چون تاييد نكرده بود همه پاك شد دوباره هم حال ندارم بنويسم. تو با خاله رفتي جشن و من نيامدم اينم لباس فرماي خوشكلت كه خيلي بهت ميياد ...
19 مهر 1393