قصه دیروز
با سلام من خدارو شکر خوب شدم آخه هفته پیش نه خاطر حساسیتی که نفهمیدیم اخرش واسه چی بود خیلی داغون شدم ولی الان خوب خوبم شنبه ینی دیروز 28|11|91صبح غر غر کردم که نمیرم مهد و می خوام شبکه پوها ببینم مامانم هم مراعات مریضی مو کردو گفت ده کم ببین دیرتر میریم بابا رفت کاراشو انجام بده ساعتای 10:30زنگ زد حاضرین بیام دنبالتون ما هم حاضر شیدم رفتیم پایین نخیر بابایی نیامد که نیامد .سر کوچمون یه پارک هست مامانی گفت نیکان می خوای بریم پارک منم که از خدام بود گفتم بریم کلی بازی کردم بابایی 1 ساعت بعد آمد دنبالمون البته طفلکی تو بانک گیر افتاده بوده فکر نکنین بابام بد قولمامانی چند تا عکس گرفته ازم
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی