محمد نيكانمحمد نيكان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 4 روز سن داره

نیکان تک ستاره شبهای من

بازم شیرین زبونی

 مامانی:رو یه سینی سیب و موز گذاشتم آمدم جلوت نشستم گفتم نیکانی بیا میوه بخوریم من چلچلی:چرا زحمت کشیدی مامانه عزیزم میگفتی من میرفتم مییاوردم فکه مامان افتاده بود یه بوسه محکم ازم خورد و گفت خواهش میکنم وظیفمه .مامانی سیبو پوست کند و موزرو هم .من گفتم میخوام  من موزو حلقه کنم چاقو رو برداشتم با بدبختی حلقه حلقه کردم مامانی:مرسی پسرم زحمت کشیدی من:خواهش میکنم وظیفم بوده (وظیفه رو هم به سختی و خیلی خوشمزه گفتم) مامان که میخواست بگیره لهم کنه بس که من بامزه جواب میدم دیشب با مامانی تو اتاق من خوابیدیم منم خونه سازیامو آورده بودم بازی کنیم با هم گفتم مامان برو بازم از اینا بیار مامان: پسرم همش همینارو داری بقیشو گم...
31 شهريور 1392

مهد کودک آرین

سلام دیروز 92/6/27 با مامانی رفتیم مهدی مه از یه ماهه پیش اونجا واسم ثبت نام کرده بود چون روز اول بود مامان قول داد پیشم واسته و یه کم با هم باشیم تا منم با محیط جدید آشنا شم که از فرداش خودم وایستم اتفاقا 3 تا از مربیا هم از آشناهای مامان ازآب درآمده بودن مخصوصا مربی خودم که خانومه دوست صمیمی بابایی بودو مامانم کلی ذوق کرده بودو خیالش راحت شده بود .چند تا عکسم گرفتیم ببینین: راستی هر کلاسی یه اسم داشت اسم کلاس منم زنبورک بود ...
28 شهريور 1392

سفربه آبگرمه فردوس

اینم عکس باباجونم بالاخره مامانم یه عکس ازش گذاشت آخه من عاشقشم   الهی قربونه پسرم بشم که هروقت بهش میگم واستا ازت عکس بگیرم کنار یه درخت وایمیسته و برگ میگیره تو دستش آدامسای توی دستم از فردوس تا بیرجند تو مشتم بوده به هیشکی ندادم هرموقع ازدستم میوفتاده کلی دادو بیداد و جیغ و گریه بقیه هم بچرخ بچرخ دنبال آدامسای من     ...
17 شهريور 1392

باغ بابابی علی آقا

دوشنبه تعطیل بودو خاله اینا گفتن شب قبل بریم باغ بابای علی آقا شبو بخوابیمو روز بدو هم اونجا باشیم خلاصه ساعتای 9شب رفتیمو کلی خوش گذشت روز بدم کلی آب بازی کردیم مادرجون اینا هم آمدن آریا جونمم آمده بود کلی به قول آریا کورنوردی کردیم خلاصه خیلی خوش گذشت ما هم دوربینمونو نبرده بودیم اما با دوربین خاله اینا ده چند تا عکس گرفتیم که بعدن می زارم.خلاصه این روز تعطیلم به خیرو خوشی گذشت
12 شهريور 1392

یک خاطره با مزه

بعد از ظهر توی حیاط بودیم کفشامو لبه باغچه گذاشته بودم یهو سرمو برگردوندم میبینم آقا نیکان کفشای مخمل پاشنه چوبی رو گرفته زیر شیرو داره می شوره  جیغم پرید هوا دوییدم ازش گرفتم میگم مامان چرا کفشامو میشوری آقا می فرمایند آخه مامان کفشات کثیف بود
24 مرداد 1392

شیرین زبونیهای نیکان

مامانی :نیکان عزیزم تو بعضی وقتا تیکه های خیلی با حال میگی از این به بعد میخوام حرفاتو ثبت کنم که بزرگ شد د ببینی چقدر خوش مزه بودی 92/4/27:امروز صبح از خواب بیدار شدی هنوز سرت رو بالشتته به من نگاه کردی گفتی:مامان من فردا تو و بابایی رو می خوام ببرم باغ وحش تا پاندا رو بهتون نشون بدم پانداهم بوستون کنه 92/4/24:خاله زهرا اینا می یان میبرنت خونشون تو هم گفتی: خاله شله زرد میخوام خاله: باشه نیکان حتما خیلی شله زرد دوست داری مامانت همیشه واست میپزه نیکان:نه ما که برنج نداریم بعد خاله برنج نرمه مخصوص شله زرد رو می یاره تمیز کنه نیکان یه نگاهی به برنجا می کنه و میگه: ما از این برنجا نداریم ما برنج بزرگ داریم &nbs...
2 مرداد 1392

آبرنگ بازی

سلام دیروز با مامانی رفتیم که واسم دفتر نقاشی بخره منم به قول خودم هی هی گفتم آبرنگ میخوام و مامانیم واسم خرید .ظهر با هم با آبرنگ نقاشی کردیم منم گفتم می خوام رو صورتم بکشم مامانیم گفت بیا رو صورتت شکل پیشی بکشم البته من اصلا درست واینمیستادم و هر یه خطی که میکشید میرفتم بابای بیچارمو از خواب بیدار می کردمو می پرسیدم .بابایی خوشکل شدم ...
2 مرداد 1392