در حال بازی باآریا جون
یه خاطره
سلام مامانی .اول اینو بگم بابایی دیروز مشهد بود با بابابزرگ بیجاری رفته بودن .جای بابایی خالی بود خدا رو شکرساعتای 1 شب رسیدن به سلامتی.دیشب یه قلطی زدی تو خواب منم برگشتم ببینم که پتو از روت کنار نرفته باشه با این که تاریک بود ولی احساس کردم کلت رو حواست باز گفتم نه حتما پتو اینطوری جمع شده خالصه آمدم جلوت می بینم به شکم شدی و سرت بالاست و 2 تا دستت زیر چونت مثل موقع هایی که تلوزیون میبینی شاخ درآوردم این طرز خوابیدنه .ولی اینقدر بامزه بود با اینکه بابای خسته رسیده بود و تازه دلشو خواب برده بود بیدارش کردم ببینتت .یه بوس محکم ازت خوردمو برگردوندمت رو بالشتت
نویسنده :
مامان مرضیه
10:21
روز جهانی کودک مبارک
امروز مهدمون جشن داشت به مناسبت روز جهانی کودک توی چایخانه بابا علی (مال اقوام یکی از مربیامون بود که هنوزم کاملا راه اندازی نشده بود )جای با صفایی بود .کلی بربنمه های شاد داشتن و به ما و مامان باباها خوش گذشت این نقاب خوشکل رو هم مربیای مهربونه مهدمون واسمون درست کردن اینم آرتین دوست مهد قبلیم که اونم تازگیا آمده مهد من و من خیلی خوشحالم قیافه ها رو دارین محض رضای خدا یکدوم درست واینستادیم ...
نویسنده :
مامان مرضیه
18:23
همینجوری
من ومامان مهمونی داشتیم زله های خوشکلی درست کردم گفتم عکسشو بزارم اگه کسی خواست ایده بگیره البته عکساش هول هولی شد چون قبلش نشد عکس بگیرم موقع سرو تند تند عکس گرفتم این زله رو اولین بار بود درست کردم خیلی با حال بود عاشقش شدم با اینکه عجله ای درست کردم ولی به نظر خودم خیلی خوب شد اینم سالاد با تزیین ذرت ...
نویسنده :
مامان مرضیه
10:49
کادوی جشن
بعد از جشن مامانی بهم قول داد چون تو جشن پسر خوبی بودم واسم کادو بگیره رفتیم مغازه اسباب بازی فروشی و بعد از یه عالم اسباب بازی که انتخاب کردم و بعدش گفتم نه یکی دیگه اینو برداشتم ماشین شخم زن فکر کنم روز بعدش هم خاله جون به مامانی گفت یه کادو واسه نیکان بخرین تو مهد بهش بدم آخه خیلی پسر خوبی و تشویق میشه .ازش عکس نگرفتیم هنوز. بفرمایید اینم عکس: این ماشینم خانوم عمو جان(خانوم عموی مامان) چون شعر مهدمو واسشون خوندم روز بعد واسم خریده ...
نویسنده :
مامان مرضیه
10:27
یه بیماری سخت
سلام زیاد حال ندارم خالصه و مفید میگم این پست از زبونه مامانه نیکانه . 4شنبه صبح بیدار شدیم مثل همیشه بریم سر کار دیدم سر دردم هر طوری بود تا ظهر تحمل کردم . نیکانم از مهد آمد بیحال بود که گرفت خوابید ما هم غذا خوریم خوابیدیم تا عصری خواب بودیم بیدار شدم غذای نیکانو دادم طفلی خوبم خورد .2تاییمون سر درد داشتیم من که مغزم داشت میامد تو حلقم همش دعا میکردم نیکان مثل من نباشه بابایش همش سرشو ماساز(به خدا حرفه آخر این کامه رو لب تاب من نمی نویسه شما درست بخونین)میداد باز خوابید ساعتای 9 بچم بالا آورد سر راحتتر تونست بخوابه منم از این ور از سر درد می خوام سرمو بکوبم تو دیوار تا ساعت 12 که طاقتم تمام شده بود رفتیم اورزانس و 3 تا آمپول خوردم و یه ...
نویسنده :
مامان مرضیه
11:41
پرهام الکترونیک
اینم پرهام وروجک که همش دلش میخواد بره روی دستگاه atmبشینه و با دکمه هاش بازی کنه ...
نویسنده :
مامان مرضیه
10:52
صبحانه
امروز صبحانه کوکو سیب زمینی داشتیم مامانی خوشکلش کرده واسم تا من به وجد بیام بخورمش آخه من بعضی غذاها رو همچی از ته دل نمی خورم مامان بیچاره هر هنری داره سر غذاها پیاده میکنه ...
نویسنده :
مامان مرضیه
10:44
به نظر شما این چیه
مامان :چرا خلال دندونا رو برداشتی . اون طوری نکن تو فرش رد میشیم میره تو پامون من:نه مامان این یه تله اس .واسه گرگا درست کردم هر وقت بیان برن تو اتاق بره تو پاشون گیر بیفته ...
نویسنده :
مامان مرضیه
10:41